سوز و سرمای زمستون آدم رو خونهنشین میکنه، اما من آدم سفرم نه خونهنشینی، پس به هوای یک سفر گرم و بهاری راهی جنوب شدم، فکر کردم: «عمو نوروز، الان بهترین وقته که یه سفر به بوشهر داشته باشی و سفرنامهی پررنگ و لعابی برای خودت بسازی»، سفر به بوشهر، پره از صدای نیانبون، موج دریا و آواز گرم بندری! پس راهی شدم تا هر چه زودتر مهمون زیباییهای بوشهر باشم.
قبل از بوشهر، به دلوار رفتم، شهر دلیران تنگستان! دو ساعتی اونجا بودم، بعد از دیدن ساحل، قدمزنان به سمت مرکز شهر رفتم تا بتونم خونهی بزرگمرد تنگستان، رئیسعلی دلواری رو ببینم که حالا مدتهاست تبدیل به موزه شده. حیاط بزرگش با درختهای نخل و گلهای رنگارنگ کاغذی پر از شور زندگی بود، به این فکر کردم که این خونه، با دیوارهای ساده و بی تجملی که داره رفتن و اومدن چه آدمهایی رو دیده.
بعد از اینکه یه دل سیر از فضای اونجا لذت بردم راهی بوشهر شدم. حدودا چهل دقیقهای راه داشتم. نگاهی به ساعتم انداختم، دیدم طبق محاسباتم تا من میرسیدم خورشید میرفت که با روز خداحافظی کنه و چی بهتر از اینکه وقت غروب در ساحل ریشهر باشم تا یکی از خاطرهانگیزترین غروبهای عمرم رو تجربه کنم پس مستقیم رفتم به سمت جنوب شهر، جایی که از کهنترین قسمتهای بوشهر به حساب مییاد.
از تمدن ایلام بگیر تا پادشاهی اردشیر ساسانی، همگی روی این خاک قدم گذاشتن. غروب در این ساحل صخرهای بیداد میکرد. بعد از دیدن غروب به یکی از اقامتگاههای سنتی شهر رفتم تا برای فردا آماده باشم. من عاشق بافت قدیمی شهرهام و چی بهتر از اینکه دومین روز سفرم رو با قدم زدن توی بافت قدیمی شروع میکردم. پس از کنار کلیسای قدیمی شهر شروع کردم.
بوشهر پر بود از گلهای کاغذی که همهجا بی اندازه دلبری میکردند و گوشه گوشهی شهر رو پر از حال خوبشون کرده بودند. نسیم خنک از سمت دریا میوزید و به نرمی صورتم رو نوازش میکرد و حس سرخوشی بهم میداد. همینطور که میرفتم رسیدم به خانهی دهدشتی. عمارتی قاجاری و باشکوه که حالا موزهی پزشکی شهر بوشهر شده، توی این موزه علاوه بر ابزارهای قدیمی پزشکی و طب، اسناد و کتابها و نسخ خطی قدیمی بود، حتی آثاری که قدمت هزاران ساله داشتند و در ارتباط با طب کهن بودند. فضای این خونه با تزئینات جالبی که داشت حسابی به یادموندنی و زیبا بود، در کنارش دیدن این آثار هم بازدید از این بنا رو مثل یک تیر و دو نشون کرده بود.
بعد از این بازدید رفتم به سمت بازار شهر که پر از عطر و بوهای متنوع بود ولی این وسط بوی ادویهی ماهی خیلی خوب به خاطرم موند. در حال کشف و کنجکاوی توی بازار بودم که یهو یه دستفروش صدام زد و بی هیچ بهانهای من رو به چایی دارچین و خرمای بوشهر دعوت کرد، خیلی غافلگیر شدم و فهمیدم از خونگرمی مردم این جا هر چی شنیدم، عین واقعیته، توی بوشهر هیچکس غریب نیست!
بعد از خداحافظی با مرد مهموننواز رفتم و خرما و ادویه به عنوان سوغاتی خریدم، ادویههایی با عطر و بوی جادویی. به جز اینها چند بافتهی حصیری و سوزندوزی هم خریدم. برای نهار هم قلیهماهی خوردم که یکی از غذاهای محبوب و لذیذ بوشهره. بعد به اقامتگاهم برگشتم تا استراحتی کنم و خودم رو برای برنامهی مهیج شب آماده کنم. شب به یکی از کافههای شهر رفتم تا بتونم توی مراسم «خیامخوانی» شرکت کنم. خیلی از کافههای شهر شبها این مراسم رو دارند و اهالی بوشهر بهش «خیامی» هم میگن.
توی این مراسم، رباعیات خیام رو با ریتم خاصی به صورت هماهنگ میخونند. خیامخوانی، برای مردم این خطه یعنی شاد بودن و زندگی کردن در لحظه، لحظهای که از بعدش بیخبری، توی این مراسم بهم یادآوری شد که هدف زندگی چیزی جز این نیست و این بهترین قسمت سفرم بود.
سفر من به پایان خودش رسیده بود، پای برگشتن نداشتم اما با بوشهر، دریای نیلگون و مردم دوست داشتنیش خداحافظی کردم و برگشتم ولی عطر و شیرینی شهر رو با ادویههای رنگارنگ و خرمای بینظیرش با خودم به خونه آوردم.