فصل بهار چند وقتی بود که از راه رسیده بود و مدام کنار گوشم ندای سفر میداد و میگفت عمونوروز تو که هنوز نشستی، آماده نشدی؟! نمیخوای سفر بری؟! نمیخوای کوله بار سفرت رو آماده کنی؟! پاشو پاشو زود باش! یادته دو وعده پیش که بهت سر زده بودم میخواستی به دل طبیعت سفر کنی؟! پاشو تا دیر نشده، الان وقتشه!
دیدم آآآآآی دل غافل بهار خانم راست میگه، من دو سالی بود که انتظار این سفر رو میکشیدم، دقیقا دو سال پیش که کرونا مثل یک مهمون ناخونده سر رسید و برنامهی سفرم رو کامل بهم زد؛ ولی خب الان وقتشه که برم جذابترین و جالبترین سبک سفر در ایران رو از نزدیک ببینم و تجربه کنم، بله سفر با عشایر، سفری که عمری به قدمت تاریخ داره…
از اونجایی که بهار فصل خوش آبوهوایی برای سفرهای منه، قصد دارم برم سراغ این سفر. میدونید که عشایر دو بار در سال راهی سفر میشن، یک بار اول فصل بهاره که راهی طبیعت میشن و دومین بار هم وقتیه که صدای پای ننه سرما به گوششون میرسه.
من آماده این سفر بودم! پس کوله بار سفرم رو به دوش کشیدم و خودم رو به شهر اصفهان رسوندم؛ چند ساعتی رو در شهر زیبای اصفهان گذروندم و در نهایت به سمت غرب راهی شدم، اولین جاذبهای که به چشمم خورد پل قدیمی «کله» بود، یک یادگاری ارزشمند از دوره صفویه که روی زایندهرود خروشان ساخته شده؛ چند دقیقهای روی این پل نشستم تا هم از منظره لذت ببرم و هم نفسی تازه کنم؛ این استراحت کوتاه سر حالترم کرده بود و باعث شد با انرژی بیشتری بتونم مسیرم را به سمت شهر تاریخی شهرکرد ادامه بدم؛ هنوز راه در پیش داشتم؛ باید از گردنههای بلند کوههای زاگرس حرکت میکردم و خودم رو به سمت شهر چلگرد میرسوندم(پایتخت تابستانی عشایر بختیاری)؛ جایی که عمونوروز خیلی دوستش داره، تصور کنید اواسط بهار که کوهها مخمل سبز میپوشند، تا اوایل پاییز که رخت طلایی از تن درمیارن، عشایر مهمون این شهر و منطقه هستند.
من قرار بود خودم رو به عشایر بختیاری برسونم، عشایری که هنوز چادر نشینند؛ مال (سیاه چادر) دارند، دام دارند و از سرِ چشمه آب برمیدارند. پس باید جاده دور شهر رو ادامه میدادم و به سمت درهی کوهرنگ میرفتم، از اول این جاده تونستم بختیاریها را اطراف چادرها و توی دشت ببینم که گوسفندهاشون رو به صحرا آوردند. در همین حین سمت راست جاده یک پسر جوانی رو دیدم که بنظر میرسید به تنهایی گلهاش رو برای چرا آورده؛ تصمیم گرفتم نزدیکتر برم و قدری صحبت کنم، خیلی زودتر از من بهم سلام داد و احوالپرسی کرد، پسر جوان با روی باز من رو به نوشیدن شیر داغی که داشت روی هیزم میجوشید دعوت کرد؛ خب من بخاطر تجربه کردن همین همنشینیها به این سفر اومده بودم و چی بهتر از این! برای تشکر به پسر که اسمش آشو بود پیشنهاد کردم تا در چرا بهش کمک کنم، دیدم که نگاهش خندید و خیلی محترمانه بهم گفت، عمو نمیخواد شما مهمانی این کار، کار شما نیست، گفتم آشو چی فکر کردی پسر؟! به سن و سال من نگاه نکن من از تو سرحالترم…؛ یک ساعتی رو با آشو و برههای شیطون گلهاش گذروندم و بعد تصمیم گرفتم که به مسیرم ادامه بدم چون میخواستم تا شب نشده راهی اصفهان بشم بنابراین دعوت آشو رو برای رفتن به چادرش نپذیرفتم و با یک خداحافظی از رفیق مهماننوازم جدا شدم.
نیمساعتی بود که مشغول پیادهروی سبک کوهستانی بودم و فقط کمی راه مونده بود تا به سیاه چادر بزرگی که روبروم بود برسم. نزدیک چادر خانم و آقای میانسالی در دیگهای بزرگ مشغول پختن غذایی بودند که بوی معرکهای داشت؛ در همین حین مرد بختیاری متوجهام شد و با مهماننوازی که انگار در خون تمام عشایر جریان داره در جواب سلام و خداقوتی که گفتم، خوشامدگویی مفصلی کرد و من رو به داخل چادرش برد، چه جای راحت و سایه خنکی برای استراحت، واقعا برام لذتبخش بود. مرد بختیاری با یک سینی چای آتیشی خوشرنگ داخل شد. بعد از نوشیدن چای و گپ کوتاهی که داشتیم تصمیم گرفتیم تا با هم اطراف چادر گشتی بزنیم؛ نزدیکیهای ظهر برای نهار به چادر برگشتیم و من برای اولین بار غذای محلی رو که اسمش «آو-تُرُش» یا آب ترشه رو امتحان کردم؛ یک غذای کاملا گیاهی، با پیاز داغ و مغز گردو، رب انار و کشمش و …، عمونوروز با این همه سابقه سفرهای خوشمزه، تا به حال چنین چیزی نخورده بود. این همه مهماننوازی از یک زندگی ساده عشایری، لطف خیلی زیادی به عموی ریش سفیدشون بود.
دیگه کم کم خنکای عصر حس میشد، فرصتی برای شبمانی نداشتم و باید خودم رو به اصفهان میرسوندم، قبل از اینکه از خانواده بختیاری جدا بشم، ازشون یک ظرف عسل و کره طبیعی خریدم تا این طعم خوشمزه رو برای مدتی بچشم و ازش لذت ببرم.
سفر کوتاه اما شیرین من اینجا به پایان رسید اما طعم خاطرات دلنشینش هیچوقت از یادم نمیره!