سفر به شیراز آدم رو پر از ذوق میکنه، اصلا بی دلیل نبوده که این شهر شاعرهایی مثل حافظ و سعدی به جهان ما هدیه کرده! هر گوشهی شهر شیراز، یک عمارت، یا یک خانه یا یک باغ شگفتانگیز هست که هر کدوم به تنهایی به اندازهی دهها سفرنامه حرفِ گفتنی دارند، با خودم میگفتم: «عمو نوروز، بعضی از این میراث اونقدر باارزش بودن که حالا جهانی شدن و متعلق به تمام مردم دنیان، مثل بعضی مشاهیر این شهر که حالا شخصیتهایی جهانی هستن»، مثلا سعدی یکی از این شخصیتهای جهانیه، شاعرِ جهانگرد که پیامآور صلح و انسانیته.
صبح زود به آرامگاه سعدی سری زدم، گوشه گوشهی این آرامگاه پر از اشعار سعدی بود، به سمت حوض سکه هم رفتم، جایی که همه یک نیتی میکنند و سکهای توی این حوض پرتاب میکنند تا به آرزوهاشون برسند. من هم با آرزوی صلح جهانی سکهای به این حوض انداختم. توی محوطه قدم زدم و از بالا نگاهی به حوض ماهی انداختم. آبی که توی این حوضها جاریه، از قناتی میاومده که برای مردم شیراز خیلی مقدس بوده، نمیدونم سعدی اصلا تصور میکرده که روزی خانقاهش به این زیبایی و دلنشینی بشه و مردم برای دیدنش از راه های دور و نزدیک بیان؟
حالا که شهر شیراز رو دیده بودم وقتش بود سری هم بزنم به جاذبههای خارج از شهر، جاذبههایی که بخش مهمی از هویت هر ایرانی هستند. پس روز بعد، راهی جاده مرودشت شدم. اول به پاسارگاد رفتم، جایی میون دشت، از دور یک بنای سنگی با سقف شیروانی دیده میشد، آرامگاه کوروش! این آرامگاه و بازماندههای شهر باستانی پاسارگاد رو دیدم و به معمارانی فکر کردم که قرنها پیش اینقدر هنرمندانه تونستند این بناها رو خلق کنند طوری که با گذر سالها هنوز میشه آثاری رو از اون دوران دید. باقی ماندههای ستونها و نمادهای سنگی با صدای بلندی داشتند داستانی از دل تاریخ رو روایت میکردند.
برای اینکه قبل از تاریک شدن هوا بتونم زیباییهای تخت جمشید رو هم ببینم، راه افتادم. وقتی به تخت جمشید یا شهر پارسهی باستانی رسیدم، حس خیلی جالبی رو تجربه کردم، حس حضور در مکانی که بیشتر از دو هزار سال پیش ساخته شده! از دروازه ملل و از زیر نگاه نگهبانان اساطیری گذشتم و همینطور که توی محوطه قدم میزدم به نقوش روی دیوارهای سنگی نگاه میکردم، به سربازان هخامنشی، هدیه آوردندگان، شاه، اقوام مختلفی که میشد از روی تفاوت لباس و کلاه و سلاحهاشون شناختشون. از بین کاخهایی که حالا فقط ستون و یا سرستونی از اون باقی مونده عبور میکردم و همینطور که غرق در افکارم بودم به بالای کوه رحمت رسیدم. خورشید داشت غروب میکرد، و من تماشاگر میراث 2500 ساله نیاکانمون بودم.
با بسته شدن محوطه به اقامتگاهم برگشتم، بوی بهار نارنج همهجا پیچیده بود و همینطور آرامش بود که توی جون آدم میریخت. شیراز، شهر شعر و گل و عطر، خاطرهای بینظیر برای من خلق کرد. قبل از اینکه شیراز رو به سمت تهران ترک کنم، چند یادگاری خریدم، ظروف قلمزنی، آثار منبت، کمی شیرینی یوخه و البته عرق بهشتی بهار نارنج سوغاتیهایی بودند که به یادگار بردنشون روحم رو جلا میداد. خوشحالم که دست تو دست زیباییهای این شهر با اصالت، توی کوچه پس کوچههاش قدم زدم و رفتم به روزهای دور ایران. شما هم، برای یک بار هم که شده مثل عمونوروز خودتون رو به آغوش این شهر بسپارید، شک نکنید که از بهترین سفرهاتون میشه!